موش و کارهای عجیبه اش
موش دید بچهاش گرفتار شد، رفت و یک اشرفی از سوراخ به دندان گرفته آورد و پیش طلبه گذاشت، یعنی بچه مرا رها کن، طلبه کلاه بر نداشت. موش رفت و یک اشرفی دیگر آورد، باز ملای فرصتطلب کلاه را بر نداشت، موش دید باز بچهاش خلاص نشد و گرفتار است و صدا میکند رفت یک اشرفی دیگر آورد تا ۲۰ اشرفی، این بار طمع طلبه بیشتر شد و کلاه بر نداشت.